آسان بیاموز !

از صفر تا صد آفیس ، ویندوز ، فتوشاپ و بورس را با ما در کمترین زمان بیاموزید !

داستان کوتاه و آموزنده خداوند از انسان چه می خواهد

۱ نظر

داستان کوتاه و آموزنده خداوند از انسان چه می خواهد

 

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند!

استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!

استاد گفت: سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت: با کمال میل؛ استاد.

استاد گفت: اگر مرغی را، پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگرد گفت: خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت: نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر، خواهند بود!

استاد گفت: پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی، تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری.
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!

 

منبع هونل

 

از این مطلب خوشت اومد ؟ با کلیک روی اینجا باز هم از این مطالب بخون !

منتظر نظرات سازنده شما هستیم !

ممنون از نگاه های قشنگتون !

اگه خوشتون اومده ما رو در هر کدام از شبکه های اجتماعی که مایلید دنبال کنید :

 

۱ ۰

نماز صبح معاویه و شیطان

۳ نظر

 

نماز صبح معاویه و شیطان


معاویه همه روزه برای نماز جماعت صبح بیدار می شد. هیچ روزی نماز جماعت صبح او فوت نشده است!
تا اینکه روزی شیطان را در خواب دید و به او از سعادت خویش تذکر داد که من جمله آن است که هنوز نماز صبح من به جماعت فوت نشده است.
شیطان گفت: من از تو مراقبت میکنم و نمیگذارم در خواب بمانی.
معاویه گفت: تو باید مردم را از سعادت باز داری نه آنکه موجبات سعادت آنها را فراهم نمایی و آنها را برای نماز صبح بیدار کنی.
شیطان گفت: من حساب کرده ام در هر مرتبه ای که تو بر مردم امامت نمایی هزاران نماز مردم را باطل می نمایی و آنها را جهنمی می کنی. پس چطور راضی شوم که بگذارم چنین وسیله عصیانی بر چیده شود و تو در خواب بمانی که مردم فرادا نماز بخوانند و بعضی از نمازهای آنها صحیح واقع شود و به ثواب کامل نماز صبح نایل گردند!

 

منبع هونل

 

از این مطلب خوشت اومد ؟ با کلیک روی اینجا باز هم از این مطالب بخون !

منتظر نظرات سازنده شما هستیم !

ممنون از نگاه های قشنگتون !

اگه خوشتون اومده ما رو در هر کدام از شبکه های اجتماعی که مایلید دنبال کنید :

 

۲ ۰

نماز مرد و شیطان

۰ نظر

داستان نماز جماعت و دغدغه شیطان

نماز مرد و شیطان


روزی روزگاری بود...
مردی بود که همیشه برای خواندن نماز به مسجد می رفت.
شبی آماده شد و لباس آراسته پوشید و راهی مسجد شد.
از قضا آن شب باران تندی شروع به باریدن کرده بود.
و چون زمین خیس بود مرد در بین راه به زمین خورد و تمام لباس هایش کثیف و گلی شد.
پس به خانه برگشت و لباس هایش را عوض کرد و دوباره به راه افتاد.
اما چند قدم بیشتر بر نداشته بود که پایش سر خورد و دوباره زمین خورد و باز راهی منزلش شد و لباس هایش را عوض کرد و به راه افتاد.
این بار مردی را دید که فانوسی به دست گرفته بود و خواستار آن بود که مرد را تا مسجد همراهی کند.
آن دو با هم به راه افتادند و چون به در مسجد رسیدند مرد به آن شخص فانوس به دست تعارف کرد که اول او وارد مسجد شود اما آن شخص امتناع می کرد و وارد نمی شد.
مرد از او پرسید که دلیل این همه اجتناب او از مسجد چیست؟
آن شخص در پاسخ گفت: دلیل آن است که من شیطانم.
مرد کمی ترسید و گفت: اگر تو شیطانی ، پس چرا مرا تا در مسجد همراهی کردی؟
شیطان گفت: بار اولی که به مسجد می آمدی من باعث شدم که زمین بخوری.
و چون تو دوباره تصمیم گرفتی که به مسجد بروی، خداوند تمام گناهانت را آمرزید.
و من هم دوباره کاری کردم که به زمین بخوری اما چون قصد کردی که باز به مسجد بروی، خداوند گناهان پدر و مادرت را نیز آمرزید
و من ترسیدم که اگر باز باعث شوم که تو به زمین بخوری و تو دوباره به مسجد بروی، خداوند گناهان فامیل و خاندانت را نیز بیامرزد.
این بود که گفتم تو را تا در مسجد همراهی کنم تا به سلامت به مسجد برسی.

 

منبع هونل

 

از این مطلب خوشت اومد ؟ با کلیک روی اینجا باز هم از این مطالب بخون !

منتظر نظرات سازنده شما هستیم !

ممنون از نگاه های قشنگتون !

اگه خوشتون اومده ما رو در هر کدام از شبکه های اجتماعی که مایلید دنبال کنید :

 

۱ ۰

داستان زیبا و آموزنده استجابت دعای تو یا او

۰ نظر

داستان زیبا و آموزنده استجابت دعای تو یا او

 

یک کشتی گرفتار دریای طوفانی شد و غرق شد و تنها دو تن از سرنشینان این کشتی که شنا بلد بودند توانستند خود را به یک جزیره خشک کوچکی برسانند. این دو نفر دو دوست قدیمی بودند. به جزیره که رسیدند فهمیدند راهی برای نجات در این جزیره ندارند جز اینکه به درگاه خداوند دعا کنند تا آنان را نجات دهد. برای اینکه بفهمند دعای چه کسی مؤثرتر است، جزیره را به دو قسمت تقسیم کردند و هر یک در بخش خود شروع به دعا کردند.

مرد اول از خدا غذا خواست. صبح روز بعد، یک درخت پر از میوه را در کنار خود دید. مرد خوشحال شد و مشغول خوردن میوه‌ها شد. قلمرو مرد دوم همانطور خشک و لم یزرع باقی ماند و چیزی عایدش نشد.

پس از یک هفته، مرد اول احساس تنهایی می‌کرد و از خداوند طلب یک همدم کرد. روز بعد کشتی دیگری غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف جزیره شنا کرد و به مرد اول رسید. در طرف دیگر جزیره، مرد دوم چیزی نداشت.

چیزی نگذشته بود که مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس، و غذای بیشتر کرد. روز بعد، انگار که سحر و جادویی شده باشد همه چیزهایی که مرد اول خواسته بود برایش فراهم شده بود. با این حال، مرد دوم هنوز هیچ چیز برایش آماده نشده بود.

در نهایت، مرد اول دعا کرد که یک کشتی به جزیره برسد تا او و همسرش بتوانند جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد، یک کشتی در سمتی از جزیره که مربوط به مرد اول بود لنگر انداخت. مرد اول با همسرش سوار کشتی شدند و تصمیم گرفت مرد دوم را تنها در جزیره رها کند.

مرد اول فکر کرد که دوستش شایسته دریافت نعمت‌های خداوند نیست چون به هیچ یک از دعاهای او پاسخ داده نشده بود.

وقتی کشتی در حال ترک جزیره بود، مرد اول صدایی غرش وار از آسمان‌ها شنید: «چرا دوست خود را در جزیره تنها می‌گذاری؟» مرد اول جواب داد: «این نعمات برای من است چون من بودم که برای دریافت آنها دعا کردم. دعاهای دوستم مستجاب نشد پس سزاوار چیزی نیست.»

صدا با حالتی توبیخ‌گونه به او گفت: «تو اشتباه می‌کنی! دوست تو تنها یک دعا کرد که به من به آن پاسخ دادم. اگر دعای او را مستجاب نمی‌کردم، تو هیچ یک از این نعمت‌ها را دریافت نمی‌کردی.» مرد اول گفت: «به من بگو دوستم چه دعایی کرده بود که من باید همه این ها را مدیون او باشم؟» صدای آسمانی گفت: «او دعا کرد که به همه دعاهای تو پاسخ داده شود.»

همه می دانیم که نعماتی که به ما عطا می‌شوند فقط نتیجه دعاهای ما نیست بلکه عامل اصلی آن دعاهای دیگران در حق ماست. برای دوستان خود ارزش قائل شوید و کسانی که شما را دوست دارند تنها نگذارید.

 

منبع هونل

 

از این مطلب خوشت اومد ؟ با کلیک روی اینجا باز هم از این مطالب بخون !

منتظر نظرات سازنده شما هستیم !

ممنون از نگاه های قشنگتون !

اگه خوشتون اومده ما رو در هر کدام از شبکه های اجتماعی که مایلید دنبال کنید :

 

۰ ۰

20 حکایت جالب و خواندنی از ملانصرالدین ( سری اول )

۰ نظر

20 حکایت جالب و خواندنی از ملانصرالدین

ملانصرالدین، شخصیتی داستانی و بذله‌گو در فرهنگ‌ های عامیانه ایرانی، افغانستانی، ترکیه‌ای، عربی، قفقازی، هندی، پاکستانی و بوسنی است که در یونان هم محبوبیت زیادی دارد و در بلغارستان هم شناخته‌شده است. دربارهٔ وی داستان‌های لطیفه‌آمیز فراوانی نقل می‌شود. اینکه وی شخصی واقعی بوده

۰ ۰

داستان جالب و آموزنده کسادی بازار

۰ نظر

داستان جالب و آموزنده کسادی بازار

یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط می‌گوید:

روزی مرحوم مرشد چلویی معروف خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت:

۰ ۰

 حکایت جالب و پندآموز موشی که مهار شتر می کشید

۰ نظر

 حکایت جالب و پندآموز موشی که مهار شتر می کشید

موشی کوچک مهار شتری را در دست گرفته به جلو می کشید و به خود می بالید که این منم که شتر را می کشم. شتر با چالاکی در پی او می رفت. در این اثنا شتر به اندیشه ی غرور آمیز موش پی برد. پیش خود گفت : «فعلا سرخوشی کن تا به موقعش تو را به خودت بشناسم و رسوا گردی.»

۰ ۰

حکایتی خواندنی و جالب درباره غفلت

۰ نظر

حکایتی خواندنی و جالب درباره غفلت

 

حکایت غفلت، حکایت آن سه فیلسوفی است که در ایستگاه راه آهنی منتظر ورود قطار بودند. آن ها آن قدر گرم بحث و جدل بودند که

۰ ۰

حکایت زیبا و پند آموز استادان عارف

۰ نظر

حکایت زیبا و پند آموز استادان عارف

یکی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید:
مولای من استاد شما که بود؟
عارف: صدها استاد داشته ام.
مرید: کدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟
عارف اندیشید و گفت:
در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.

اولین استادم یک دزد بود.

۰ ۰

داستان پند آموز زندگی

۰ نظر

استاد گفت:….خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.

۰ ۰
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان