زندگی نامه شهید احمد زینعلی
در طول تاریخ و اعصار انسان هایی متولد می شوند که تولدشان خیر و برکت برای اهل جهان دارد بعضی چون شمع می سوزند و از روشنایی آنان دیگران بهره مند می شوند.
شهدای ایران زمین همچون سرورشان اباعبدا... الحسین (ع) در کربلای ایران با هدیه کردن جان شیرینشان روشنی بخش جامعه شدند.
شهید احمد زینعلی در سال 1343 در شهرستان نکا در یک خانواده متدین دیده به جهان گشود او فرزند ششم خانواده بود ، از نظر اخلاق و کردار جوانی نمونه که زبان زد خاص و عام بود و در بین دوستان و رفقاء جایگاه بسیار خوبی داشته است. پدرش از بازاریان سرشناس بود و یک دکان بقالی داشت. وقتی به سن هفت سالگی رسید در دبستان نعکت مدرسه را شروع کرد. پس از گذراندن دوران دبستان به مدرسه راهنمایی مدرس وارد شد و پله های ترقی در علم را به آسانی طی می کرد تا اینکه وارد مدرسه امام خمینی واقع در خیابان علمیه (معروف به گلبستان) شد و دوره متوسطه را شروع کرد که همزمان با آغاز جنگ تحمیلی بود ، ایشان پسری سربزیر و بسیار دلسوز بودند ، مادرش می گفت: همیشه یک مقدار نان و پنیر از خانه بر می داشت ، ازش می پرسیدم که پسر اینا رو کجا می بری؟ می گفت: مامان کار دارم. که بعد از اینکه در جبهه بود فهمید آنها را برای یکی از همسایه های نیازمند نزدیک به خانه شان می برد. و این کار را از مولایش علی آموخته بود که مقتدا در این کار بود . دو سال مانده بود دوران دبیرستانش تمام شود (در سال سوم دبیرستان مشغول به تحصیل بود و قبل از امتحانات بود) و بحبوحه جنگ و هنگامه نشان دادن غیرت و مردانگی ....
برای خدمت سربازی عازم جبهه شد ، تنها نبود به غیر از خودش دو برادر دیگرش هم در جبهه بودند ، اما انگار او بیشتر بوی جبهه می داد و لبیک حسین را از برادرانش زودتر شنیده بود.
کربلای4 گذشت و وارد کربلای5 شدیم در شلمچه لبیک پشت لبیک بود حسین و فاطمه منتظر بچه ها بودند و هر کدام صف به صف ، دسته به دسته با آغوش باز به لقاء ا... می شتافتند او هم رفت...
چشمان مادر همچنان خیره مانده بود یک چشم به در و چشم دیگر به تلفن خانه با هر صدایی فکر می کرد فرزند دلبندش است. وقتی آخرین نامه و سپس ساک وسایلش رسید مادر دیگر فهمیده بود که فرزندش را نخواهد دید...
جنگ تمام شد و ولی اثری از جنازه اش نبود تا جایی باشد که مادرش سر بر آن بگذارد و شیون سر دهد و تسکین دل داغ دیده ش باشد. همه دلخوش به این بودند که ای کاش او اسیر شده باشد ولی بعد از 9 سال چشم انتظاری در 5 اسفند 1373 در ماه مبارک رمضان جنازه اش را پیدا کردند و مشتی استخوان که بوی او را می داد در مزار شهرستان نکا به خاک سپردند.
خواهرش می گفت: برادرم قبل از اینکه دوباره راهی جبهه شود با عمه و پسر عمه ام به مشهد رفت.
برای شوخی به پسرعمه ام گفت من این پارچه سفید و می بندم دو خودم به عنوان کفن ، فکر کن من جنازه ام و دستت و بگذار روی من و برای من فاتحه بخوان و در همان حال از او عکسی به یادگار ماند که نشانه از آماده بودن او برای رفتن بود ...
خاطره ای از دوران کودکی شهید احمد زینعلی
ماجرا از این قرار است عموی من از کودکی با این خانواده بزرگ شده بود و پسر خانواده محسوب می شد.او را همانند دیگر بچه هایش به مدرسه فرستاده بودند. و در موقع فراغت به مغازه می رفت و به کارهای مغازه رسیدگی می کرد. اولین دختر خانواده ازدواج کرده بود و پس از مدتی صاحب فرزندی شده بود و حال بقیه ماجرا را به زبان شیرین این مادر شهید بشونید.
پس از وضع حمل آبجی لیلا برای مدت کوتاهی راهی قائمشهر شدم و تا هم نوه ام را ببینم و هم به او کمک کنم. بچه هارا به آبجی فرخ سپردم و به ابراهیم (عموی راوی) گفتم هوای بچه ها و داشته باش هرچی می خوان از مغازه بهش بده.
موقع مدرسه بود و همه بچه ها مدرسه می رفتند. (سه نفر بودند فرخ ، باقر و احمد) وقتی از مدرسه بر می گشتند آبجی فرخ براشون برنج و که صبح خیس کرده بود می پخت و یک خورشت هم کنارش درست می کرد. اون روز برنج و پخت و دید چیزی که بخواد خورشت درست کنه تو خونه نیست به احمد گفت: دادش برو مغازه به دادش ابراهیم بگو چندتا تخم مرغ بده تا برای پلوی امروز خورشت درست کنم.
احمد من هم راهی مغازه می شه ، (در پرانتز بگویم عموی بنده از تخم مرغ و سیب زمینی بیزار بود و اصولا غذایی که این دو مواد در اون بود و نمی خورد) گفت: دادش ابراهیم آبجی فرخ گفت چندتا تخم مرغ بده. ابراهیم گفت: غذا چی می خوای درست کنید؟ احمد گفت: نمی دونم فقط آبجی فرخ گفت برو مغازه تخم مرغ بگیر بیار. ابراهیم بخاطر غذای امروز بوی تخم مرغ نگیره گفت: نداریم. احمد هم سرش رو انداخت پایین و راهی خونه شد. به خونه که رسید ، از پرسیدند تخم مرغ کو؟ گفت: دادش ابراهیم گفت نداریم.
حالا همه ماتم زده بودند و می گفتند این پلو رو با چی بخوریم.
احمد به حیوونا خیلی علاقه داشت یه مرغ داشت و همیشه براش دونمی پاشید ، یه گفت آبجی نگاه کن این مرغ رفته این ج نشسته فکر کنم می خواد تخم کنه ، گفت: هر وقت تخم کرد می یارم. آبجی فرخ گفت: این یه دونه تخم مرغ کی و سیر می کنه احمد گفت: دعا می کنم دوتا زره داشته باشه تو باقر بخوریدمن هم سفید و روغنش و می خورم.
نشست کنار لونه مرغه تا اینکه بعد از مدت کمی مرغه تخم کرد ، و با هیجان آورد داد به دست آبجی فرخ ، اونم روغن و داغ کرد و تخم مرغ و شکوند تو روغن و با تعجب فریاد کشید ، روزی خداوند بود تخم مرغ نه یکی نه دوتا بلکه سه تا زرده داشت و خورشت آن روز هم ...
این روزیی بود که خداوند برای دل کوچکش هدیه فرستاده بود تا نشانه ای برای نشان دادن قدرت لایزالش باشد شاید باشد که ما هم پند گیریم.
منتظر نظرات سازنده شما هستیم !
ممنون از نگاه های قشنگتون !
اگه خوشتون اومده ما رو در هر کدام از شبکه های اجتماعی که مایلید دنبال کنید :